۱۳۸۸ دی ۲۱, دوشنبه

سکوت بی وحشت

روزایی که تموم می شن روزایی که توی یه دورانی آرزو می شن و تمامی آنها رو می شه در یک آن به دست فراموشی سپرد. لحظه هایی که در اوج ناامیدی و تنهایی انگیزش و نشاط رو توی تک تک سلول های بدنت تزریق می کنه.دقیقه ای آرامش بدون قرص بدون آمپول بدون سیگار.یه لذت تکرار شدنی ولی هر بار لذت اولین بار.
با این لذت خودم و گول میزنم و فرار می کنم از هیاهوی درونی از حال و فرار از فردایی وحشتناکتر از دیروز .
بیشتر اوقات بهترینا خودشون
کلک خودشون رو می کنن
فقط واسه اینکه فرار کنن
و اونایی که باقی می مونن
هیچ وخ درست و حسابی
حالیشون نمی شه
که چرا یکی
باس بخواد از اونا فرار کنه
//////////////
از تنهایی بدتر هم
یه چیزایی هست
ولی اغلب اوقات
چند دهه طول می کشه
تا همین رو بفهمی
و بیشتر اوقات
وقتی حساب کار دستت می یاد
که دیگه خیلی دیر شده
و هیچی
از خیلی دیر شدن بدتر نیست.
/////////////
دمدمای صبح
پرند ها روی سیمای تلفن
چشم انتظار و قتی من
ساعت شیش صبح
ساندویچ مونده دیروز رو خوردم
یه آخر هفته بی سر و صدا
یه لنگه کفش یه گوشه
شق ورق و
اون یکی افتاده کنارش
آره بعضی از زندگیا فقط
به درد حروم شدن می خورن

۱۳ نظر:

  1. قسمتِ وسطی خیلی جالب بود برام
    (راستی بابت نظرتون ممنون،و من باید بگم منم تو کل زندگیم فقط این یه جوک(1) رو بلدم تعریف کنم!)

    پاسخ دادنحذف
  2. بخش آخر شاهکار بود.
    می تونم یه پیشنهاد بدم؟ ... نمی تونم؟

    پاسخ دادنحذف
  3. دوستان این شعر من نیست فقط یک همزاد پنداری عجیب با این شعر دارم

    پاسخ دادنحذف
  4. آرتا این شعره از کیه؟
    آرتا این شعره از کیه؟
    از کیه؟

    پاسخ دادنحذف
  5. بعدشم تو چرا اینقد بداخلاقی که نمیشه با سه لیوان شربت ومتو خوردت؟
    چرا اینقد به من بدبینی؟
    به جون خودم من درست سر وقت رفتم دانشگاه.
    برات میگم بعدا
    اخماتو وا کن خوشگل شی

    پاسخ دادنحذف
  6. اين شعراي تغز ازخودت بود؟
    كارت درسته كه
    سلام
    تو آدرس باگ خودتو بلدي تو رو ابالفضل؟ چرا اونجوري نوشته بودي پس كه زاهدي دات آرتا دات بلاگسپوت ها؟ مي خواستي هوش منو امتحان كني؟ موثق بهت نگفته من نخبه م؟

    پاسخ دادنحذف
  7. بعد از خوندن این نوشته خاک روی شانه هایم نشست.

    پاسخ دادنحذف
  8. درختی که به مومنان درس محبت اموخت چاپ
    تاریخ : سه شنبه 13 بهمن 1388
    آیا واقعا ما پیامبرمان را دوست داریم؟ آیا دوری از او و دستورات و فرامینش برایمان دردناک است؟ آیا ما از یک تنه‌ی درخت هم کمتریم؟!..

    پیامبر خدا (صلی الله علیه وسلم) در مسجدشان قبل از اینکه منبری داشته باشند هنگام ادای خطبه در کنار تنه‌ی درخت خرمائی تکیه می‌دادند تا صحابه ایشانرا بهتر ببینند... وقتی برایشان منبری ساخته شد، ایشان روی منبر رفتند و از تنه درخت دور شدند. همه‌ی یاران رسول خدا (صلی الله علیه وسلم) متوجه شدند که صدای گریه‌ای از تنه درخت برخواست.

    پیامبر با شنیدن صدای گریه‌ی درخت ناراحت شده از منبر پائین آمدند و پیش تنه‌ی درخت رفته، با دستان مبارک دست رویش کشیده، به او فرمودند: آیا راضی می‌شوی تو را زیر منبر دفن کنیم و روز قیامت در بهشت با من باشی؟ تنه‌ی درخت با شنیدن این سخن پیامبر راضی شد و از گریه ایستاد...

    آیا من و تو ای برادر مسلمان هنگامی که دستوری از پیامبر را از خود دور می‌کنیم، یا بعبارت دیگر پیامبر را از خود می‌رانیم. از آن تنه‌ی بی جان بمراتب بی‌شعورتر نیستیم؟!..

    بیا با چنگ زدن به احکام و فرامین و دستورات قرآن و پیامبر خدا (صلی الله علیه وسلم) همیشه با پیامبر و قرآن باشیم...

    پاسخ دادنحذف
  9. به مجنون گفتم زنده بمان وقتی دست هایم از شهوت کشتن سرشار بود(فاطمه زارع)

    پاسخ دادنحذف
  10. سلام آرتا من چقدر دیر اینجا رو پیدا کرده ام

    پاسخ دادنحذف