۱۳۸۹ خرداد ۶, پنجشنبه


تو رفتی

شهر در توسوخت

باغ در تو سوخت

خانه در تو سوخت

سالها پیش از خودم پرسیدم اگر باران نیاید اگر پرنده نخواند اگر بنفشه نیاید زمین چه خواهد کرد؟ و امروز از تو می پرسم اگر

تو نیایی اگر مادر نیاید اگر پدر بازنگشت چه خواهد شد؟ گاهی دلم برای دستانت تنگ می شود گاهی یاد بازی های دوران

کودکی ام می افتم که با تو در حیاط توپ بازی میکردم و امروز دل تنگ تنها نگاه و صدای سلامت که نوید زندگی بود هستم.

می گویند کودکیت در ترنم زیبای طبیعت گذشت در نوجوانی زندانی آزادی خویش و در جوانی آرزومند فتح قله های سخاوت که

به تکرار صدایت زدند.نمی دانم کدامین صدا را شنیده بودی که به ندایش پاسخ دادی و باز نگشتی. کجای طراوت این شهر

عذابت میداد که بهانه ای برای رهایی یافتی.با کدامین کوه پیمان بستی که خانه ات را در انجا بنا کردی.

نیازی به گفتن سرود نیست نیازی به گفتن ترانه نیست با همین زبان ساده سخن می گویم مخصوصا مینویسم تا کوه ها هم

بدانند.امروز غروب چهارشنبه گرمی از اواسط خرداد ماه است در این گوشه ساکت و بی گفتگو چقدر مرور آرام اسم کوچکت

خوب است.یاداوری روزی که رفتی و زمانی که دیگر بازنگشتی اصلا باردیگر سکوت......


پدر از نو برایت می نویسم:

حال همه ما خوب است

اما تو باور مکن

نوشتن ندارد که چقدر از ندیدن تو و خلوت این آسمان برهنه بارانی ام هنوز هیچکس نمیداند چگونه شبهایمان تنها جای خالی تو
را صدا میزد هنوز هیچکس نمیداند مادر بشقابت را هر روز سر سفره می گزارد و هنوز کسی نمیداند چرا برادرم شبها زود به

رختخواب می رود.هر شب به یاد دوران کودکی از خواب بلند می شوم و به بهانه لیوانی آب در پی ات می گردم.

نمیدانم سراغت را از کدامیک از کوه ها بگیرم سهند, سبلان , دنا و یا زرد کوه میگویند دماوند از تو خبر دارد و آنجا لانه کرده

ای.اما نمی دانم دماوند تو را باز می گرداند؟ دماوند میگزارد بار دیگر به خانه باز گردی؟ شنیده ام عاشقانه به دیدارش شتافتی و

او هم بسان مجنون تورا در آغوش گرفته

.خواب دیده بودم که غیبت غروب چهارشنبه های بی پایان تکرار خواهد شد ای کاش آن پیشگوی پروانه پرست دروغ گفته بود

اما دیگر دیر شده است ابر آمده و در عزای تو می گریدو من غمگین همین چشم های بارانی ام که می پرسند... پریشانی ما از

چه بابت است سنگین و بی جواب مدام با خود تکرار می کنم که میداند ما چه کشیدیم چه سوختیم و چه کردیم.

یادم نمی اید گفته باشی از اینجا خواهی رفت و از این همه ترانه تنها یک خط ساده هم برای ما نخواهی گذاشت. پدر تو بی اجازه

ی آب به خواب تشنه آهو رفتی برگرد .نمیدانم چند هزاره بی حساب از اوقات اندوه دریا گذشته است ان شب اگر ان همه ابر

نبود اگر آن همه باران نبود اگر آن همه برف و سیاهی نبود ما هم به قرار دیدار دوباره ات رسیده بودی
.
باز تکرار میکنم که بیقرار بازگشت دوباره ات هستم و باز میگویم در پی ات می گردم کوه به کوه تا شاید دوباره فانوسی در

دست در میان کوه ها بیابمت .نمی دانم پیشانی نوشت کدام قصه تلخ بودم که هنوز به آخر نرسیده تمام شد و من ماندم و من

من.دوباره صدایت میزنم تا شاید جواب دهی چشم هایم را می بندم سکوت می کنم باز صدایت میزنم اما این بار با اینکه میدانم

جواب نمیدهی میگویم سلام...
پایان
خرداد 89