ديشب با يه حس خيلي خوبي ميون خستگي، كم خوابي و بيدار بودن دست و پنجه نرم
ميكردم.نميدونم تازگيا الكي خوش شدم قبلا هي نك و ناله ميكردم كه اين چه زندگي داريم ما بدبختم
خوشي نداريم و ...هزار حرف ركيك ديگه به خودم و هر كي كه دم دستم بود. ولي الان ديگه اون حس
و ندارم الكي خوشحالم الكي ميخندم الكي زندگي ميكنم و الكي لذت ميبرم البته شايدم الكي نيست و
من اينجوري فكر ميكنم ولي الان حس ميكنم شادترم و راحتر. اون موقعهها اينقدر انرژي صرف ميكردم
كه به يه سري مسائل به طور جدي فكر كنم به مغزم فشار مياوردم كه يه چيزايي رو ثابت كنم تازه به
ديگران هم ايراد ميگرفتم كه چرا از مغزشون استفاده نمي كنن(بلا نسبت) عينهو گاو زندگي ميكنن بعد
ديدم نه بابا اون كه گاوه داره بهتر زندگي ميكنه. من البته تصميم گرفته بودم ولي الان دارم عمل
ميكنم فكركنم اينجوري خوشبخت ترم...يعني هستم؟؟؟