۱۳۸۹ آبان ۱۰, دوشنبه

فردا

با خودم فكر ميكردم كه چقدر در عرض چند سال همه چي حتي طرز فكر مردم

هم عوض شده، شيوه زندگي حتي جنس دغدغه هاي مردم.

خوب يادم مياد كه در حدود سه يا چهار سال پيش وقتي چند نفر دور هم براي

گزران اوقاتي خوش كنار هم جمع ميشدند صحبت از مهماني بود و مسافرت و

خريد و انچه در زندگي روزمره ميگذشت اما الان اگر فرصتي پيدا بشه كه چند نفر

كنار هم بشينند تنها صحبت از رفع نياز هاست و كمبود ها دغدغه اي كه در اين

چند ماهه مرتب در صورت و چشم هاي تك تك افراد ميبينم يك نوع اضطرابي

كه تا حالا به اين شكل نديده بودم همه انگار از فردا ميترسند نميدونن قراره چه

اتفاقي بيفته. چرا همه بهت زدن و ساكت و اروم سرشون و پايين انداختن و تو

لاك خودشونن؟قبلا حداقل بهتر بود ديگه كسي با كسي حرف نميزنه ديگه

كسي از ته دل نمي خنده يعني اينقدر زندگي و تامين مايحتاج خانواده سخت

شده كه همه فقط به گرسنگي و زنده موندن فكر ميكنن؟ احساس ميكنم بعضي

واژه ها ديگه براي كسي معني نداره تعريفا از بين رفتن. خيليا به خيلي چيزا كه

يه زمان براشون اهميت داشت ديگه فكر نميكنن فكر كنم از اين به بعد سرانه

خوندن كتاب تو ايران به منفي برسه خنده داره نيست؟ ديگه حتي فرصت فكر

كردن هم نداريم...نميدونم قراره چي بشه

۲ نظر:

  1. والا آرتا جون من یادم نمیاد همچی گذشته ی جذابی هم داشتیم
    ولی خوب البته که چشم انداز تورم پنجاه درصدی از اون گذشته گه، به مراتب نامطبوع تر میشه...
    نسل ما، له شد، دقیقا له شد، زیر بار طاووس خواستن نسل بابا مامانامون

    پاسخحذف
  2. والا زهرا راست میگه یعنی نمیشد این مامان باباها یه گنجیشکی فنچی یا حداقل مرغی ارزو میکردن که سنگینیش دل و رودمونو نریزه بیرون؟

    پاسخحذف