۱۳۸۹ دی ۴, شنبه

نميدونم اگه شما جاي من بوديد چيكارمي‌كرديد؟؟؟؟؟

توي يكي از پست‌هاي قبليم نوشتم كه ميخوام بيخيالي طي كنم الكي خوش باشم ولي نشد و يا بهتر بگم نزاشتن نميدونم انگار هميشه يكي بايد سيخونكت كنه كه نه همون جور كه ما ميخوايم بايد باشي حتي تاكسي و اتوبوسم اين كارو باهام كردن حس ميكنم تنها آزادي من توي فكر كردنه نميدونم شايد يه روزي اونم از دست بدم تنها چيزي كه توي اون زمان از خدا ميخوام اينه كه خواب‌هايم رو ازم نگيرند چون تنها تصوير رنگي است كه اين روزها ميبينم...

۲ نظر:

  1. لاتیداندی ۰۴, ۱۳۸۹

    عبور باید کرد
    وهمنورد افق های دور باید شد
    وگاه از سر یک شاخه توت باید چید
    وگاه از سریک شاخه توت باید خورد
    سپهری

    پاسخحذف
  2. مامان سارادی ۰۵, ۱۳۸۹

    سلام ارتا جون میخواستم بگم اینقد به این چیزا فکر نکن واسه خودت میگم دختر گلم بیر میشی مگه نسل ما که این چیزا به فکرمونم خطور نکرد قیافمون به مونگل ها میخوره ؟؟

    پاسخحذف