سال نو اومد به همه تبریک میگم.
اما برای من زیاد خوب نیومد چون از روز اول سال نو اتفاقات شروع شد خدا میدونه تا آخرش چی می شه...
اول سالی انتظار یه سری چیزا رو حداقل نداشتم.کم کم داره بوی بد آیند تفتیش و دلهره وجودم و پر میکنه هنوز هیچی نشده نگاه ها و تشر ها برای نوشتن تنها یک مطلب شروع شد. اما دوست دارم بگم که آقایون من هستم و ای شمایی که زیستن در آسودگی را از ما گرفته اید، لاقل بگذارید چگونه مردن خویش را خود اختیار کنیم...
۱۳۸۹ فروردین ۳, سهشنبه
۱۳۸۸ اسفند ۲۴, دوشنبه
تنفس با ماسک
عیدم با تمام خوبی و بدیاش نزدیکه. هر سال این موقعهها که می شد مامانم در تکاپوی
تمیز کردن خونه و خرید بود و از ما اینهو یه کارگر مفتی کار میکشید. اما امسال نه خبری از خونه تکونیه و نه خبری از کارگری و خرید شب عید.
هر سال داره از سال قبل کم رنگتر میشه عیدو میگم.از وقتی که تونستم یه سری چیزا رو از همدیگه جدا کنم و مثل یک حیوان زندگی نکنم عید دیگه برام بیرنگ شد.تا یکی دو سال قبل وقتی میگفتن داره بوی عید مییاد سرم و بالا میگرفتم و به زور تمام هوای دور و اطرافمو داخل ریههام می دادم تا بویی حس کنم و چند ساله که دارم از سال قبل برای استشمام بوی عید به ریههام زیادی فشار میارم.
امسال ولی یه زره بیشتر فرق میکرد.اومدم بوی عید و بدم توی ریههام متوجه شدم هوا به طرز عجیبی مسمومه باید با ماسک نفس کشید تا زنده موند.
مگه میشه توی هوایی نفس کشید که ازش بوی خون و نفرت میاد مگه میشه سفره هفت سینی رو چید که هر سینش حکایت جای خالی آدمها رو یادت میاره مگه میشه عیدی گرفت که خیلیا حسرت یک تومنش رو دارن مگه میشه خندید و عید و به مادرو پدرت تبریک بگی در صورتی که هنوز مادرا و پدرایی پشت در اوین منتظر بچههاشونن و به جای خنده گریه میکنن.
دلم میخواد به کورش کبیر و تمام اون ادمایی که این روز رو به عنوان یک جشن ملی اعلام کردن بگم مرسی ولی عیدی عیده که دل ملتش شاد باشه روزی برات عیده که همه بدون ترس زندان به هم تبریک بگن.
من توی ایران زندگی میکنم توی دنیایی که برام آزادی نیشخنده و ترس واقعیت اره اینجا ایرانه...
با افتخار سرم و بالا میگیرم و میگم امسال عید نداریم امسال خنده گم شده امسال باید چوب حراج به خودت بزنی و بگی من با تمام دوستان زندانیم در بندم و عید اونا عید منه...
تمیز کردن خونه و خرید بود و از ما اینهو یه کارگر مفتی کار میکشید. اما امسال نه خبری از خونه تکونیه و نه خبری از کارگری و خرید شب عید.
هر سال داره از سال قبل کم رنگتر میشه عیدو میگم.از وقتی که تونستم یه سری چیزا رو از همدیگه جدا کنم و مثل یک حیوان زندگی نکنم عید دیگه برام بیرنگ شد.تا یکی دو سال قبل وقتی میگفتن داره بوی عید مییاد سرم و بالا میگرفتم و به زور تمام هوای دور و اطرافمو داخل ریههام می دادم تا بویی حس کنم و چند ساله که دارم از سال قبل برای استشمام بوی عید به ریههام زیادی فشار میارم.
امسال ولی یه زره بیشتر فرق میکرد.اومدم بوی عید و بدم توی ریههام متوجه شدم هوا به طرز عجیبی مسمومه باید با ماسک نفس کشید تا زنده موند.
مگه میشه توی هوایی نفس کشید که ازش بوی خون و نفرت میاد مگه میشه سفره هفت سینی رو چید که هر سینش حکایت جای خالی آدمها رو یادت میاره مگه میشه عیدی گرفت که خیلیا حسرت یک تومنش رو دارن مگه میشه خندید و عید و به مادرو پدرت تبریک بگی در صورتی که هنوز مادرا و پدرایی پشت در اوین منتظر بچههاشونن و به جای خنده گریه میکنن.
دلم میخواد به کورش کبیر و تمام اون ادمایی که این روز رو به عنوان یک جشن ملی اعلام کردن بگم مرسی ولی عیدی عیده که دل ملتش شاد باشه روزی برات عیده که همه بدون ترس زندان به هم تبریک بگن.
من توی ایران زندگی میکنم توی دنیایی که برام آزادی نیشخنده و ترس واقعیت اره اینجا ایرانه...
با افتخار سرم و بالا میگیرم و میگم امسال عید نداریم امسال خنده گم شده امسال باید چوب حراج به خودت بزنی و بگی من با تمام دوستان زندانیم در بندم و عید اونا عید منه...
۱۳۸۸ اسفند ۱۷, دوشنبه
اشتراک در:
پستها (Atom)